هر وقت از سر کار میومد ، یه راست میرفت توی اتاقش دراز میکشید روی پتو .
از این پهلو به اون پهلو هر کار میکرد آروم نمیشد.
گریه میکرد از بس درد داشت .
میرفتم کنارش ، میگفتم : "مادر ، بذار تا پهلوت رو بمالم ، شاید دردش آروم بگیره "
میگفت : " نه مادر جان این درد ارث مادرم حضرت زهراست ، بذار با همین درد به آرامش برسم .
به حال خانه ی ما غم گرفتند
که روزی روزگاری خانه ی ما
صفایی داشت آن را هم گرفتند