یکی از دوستان شیخ
به قصد زیارت شیخ رجبعلی خیاط از منزل خارج میشود؛
در بین راه اندیشه ی گناهی به سرش میزند؛
به منزل شیخ که میرسد و می نشیند؛

شیخ میگوید:

فلانی! در چهره ی تو چه چیزی می بینم...!؟
 در دل میگوید:// یـــــــا ســــتـــارالعـــیـــوب //
شیخ می خندد و می پرسد:
چه کار کردی آنچه می دیدم,مـــحـــو و ناپدید شد...!؟