نـــه...
گــریــه نمیکنم!
بــخــار لــحظه های انــتــظــار استـــ که ســردمــیشــود!
تـــو می آیـــی...
بــه دلـــم افــتــاده استـــ کــه می آیــی!!!
نـــه...
گــریــه نمیکنم!
بــخــار لــحظه های انــتــظــار استـــ که ســردمــیشــود!
تـــو می آیـــی...
بــه دلـــم افــتــاده استـــ کــه می آیــی!!!
خــدایــا
تا قــــبـــول شـــدن و قـــبــول نـــشـــدن چـــقــدر فــاصـلـه اســـت!؟
خدایا کمکم کن تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم...
خــواب در چشمان منتظرم میشکند؛
قصه است این؛قصه؛آری قصه ی درد است انتظار...
رمـق نمانده به جسمم؛خـــدای من مـــددی
چه میشود خــبر از یــار بـی نشان برسد!؟
جـمعه ها در پی هم میگذرند
و
ما هنوز در حصار شــایــد ها بازمانده ایم...
لــیــلة الــرغــایــب
باران که می بارد دلم برایت بیشتر تنگ میشود...
آقای خوبیها؛ســـلام؛روزگار غریبی است؛انگار کسی شما را نمیشناسد
دلم شکست امروز از هرکسی پرسیدن چه آرزویی داری!؟هرکس یه چیزی گفت:
پــول زیاد...ماشین مدل بالا...عده ای هم سلامتی...
تو این وسط تنها چیزی که غریبه بود؛آرزوی ظهور بود...کسی نگفت آرزویم ظهور حجت است...
آه...
روزگار غریبی است...
کاش جمعه ی بعداز شب آرزوها بیایی
آخر قرار است اسم جمعه ای که می آیی"روزآرزوها"بگذارم...
آقای خوبیها میدانم شما هم دلت از همهمه ی اهل زمین گرفته است!
حرفهای دلم با بغض توی گلوم گره خورده است؛
آقاجان برایتان چند سطری ســـکـــوت مینویسم؛تا خودت در خلوت شبهایت معنایش کنی...
____________________________
مولای من در قنوت نمازشبت برای آرزوهایمان دعــاکــن...
به آسمان خیره شده ام!
به دنبال تکه ابری هستم؛تا بیاید و بر من ببارد!
آب میخواهد این دل خشکیده ی من؛تشنه است؛باران می طلبد صحرای وجودم...
میخواهم غم پنهانی دلم را به لباس واژگان مزین کنم!
و
از صفحه ی دلم به صفحه ی کاغذ منتقل کنم!
آه...
خوشا بحال پروانه ها...
چرایی اش را تو خودت بهتر میدانی...
نمیدانم تا چند صفحه و چند سطر پر میشود از این نوشته ها...
فقط میدانم هرچقدر که باشند؛بدون او صفایی ندارند این نوشته ها...