رمـق نمانده به جسمم؛خـــدای من مـــددی
چه میشود خــبر از یــار بـی نشان برسد!؟
رمـق نمانده به جسمم؛خـــدای من مـــددی
چه میشود خــبر از یــار بـی نشان برسد!؟
جـمعه ها در پی هم میگذرند
و
ما هنوز در حصار شــایــد ها بازمانده ایم...
لــیــلة الــرغــایــب
باران که می بارد دلم برایت بیشتر تنگ میشود...
آقای خوبیها؛ســـلام؛روزگار غریبی است؛انگار کسی شما را نمیشناسد
دلم شکست امروز از هرکسی پرسیدن چه آرزویی داری!؟هرکس یه چیزی گفت:
پــول زیاد...ماشین مدل بالا...عده ای هم سلامتی...
تو این وسط تنها چیزی که غریبه بود؛آرزوی ظهور بود...کسی نگفت آرزویم ظهور حجت است...
آه...
روزگار غریبی است...
کاش جمعه ی بعداز شب آرزوها بیایی
آخر قرار است اسم جمعه ای که می آیی"روزآرزوها"بگذارم...
آقای خوبیها میدانم شما هم دلت از همهمه ی اهل زمین گرفته است!
حرفهای دلم با بغض توی گلوم گره خورده است؛
آقاجان برایتان چند سطری ســـکـــوت مینویسم؛تا خودت در خلوت شبهایت معنایش کنی...
____________________________
مولای من در قنوت نمازشبت برای آرزوهایمان دعــاکــن...
به آسمان خیره شده ام!
به دنبال تکه ابری هستم؛تا بیاید و بر من ببارد!
آب میخواهد این دل خشکیده ی من؛تشنه است؛باران می طلبد صحرای وجودم...
میخواهم غم پنهانی دلم را به لباس واژگان مزین کنم!
و
از صفحه ی دلم به صفحه ی کاغذ منتقل کنم!
آه...
خوشا بحال پروانه ها...
چرایی اش را تو خودت بهتر میدانی...
نمیدانم تا چند صفحه و چند سطر پر میشود از این نوشته ها...
فقط میدانم هرچقدر که باشند؛بدون او صفایی ندارند این نوشته ها...
یــکــ نــگاه کـامـل امـــ کــن آقا جــان...
یــاامامــ هــادیــ(ع)
آقاجان؛
من که در آخرین نقطه ی شعاع دایره ی دوستی تو؛بر خط مماس راه میروم
و تحمل غربت و دوری تو را ندارم...
پس آنها که به مرکز دایره نزدیکــ اند؛چه حالی دارند!!!
عقربه های قبله نما چه لرزانند؛
به هرسمت که میچرخانی میلرزند...وقتی به سمت قبله میچرخد آرام میگیرد
دل هم همینطور است؛وقتی با خـــدا هم ســو میشود؛آرام میگیرد....