عمریست نبودنت را در ثانیه های بغض آلودم نفس میکشم...
روزگار مدام نبودنت را به رخم میکشد و نیامدنت رابرایم دیکته میکند و من همچنان نمره ام صفر میشود؛
نیامدنت را هنوز یاد نگرفته ام...
خسته ام
از انتظاری که گاه امانم را میبرد
خسته ام
از تکرار نبودنت
چه فرقی میکند آقا
شب باشد یا روز
آسمان آبی باشد یا سیاه
"وقتی آمادنت دیرشده است"
آسمان دیگر معنایی ندارد جز دلتنگی...
دلتنگی هایم را همراه با بغض های فروخورده ام برایت پست سفارشی میکنم
آقا...
حس میکنم
بدون تو سختی راه را...
آقا نور ماه را در ظلمت شبم گم کرده ام...
تورا میخواهم مولاجان!
تورا میخواهم تا آرام کنی خانه ی دل خراب شده ام را
شرمنده ام که جسارت میکنم؛ارباب خوبم
من کجا و تو کجا....
اما میخواهمت...دست خودم نیست میخواهمت
بـــــــــــــــــیـــــــــــــا
آقای من!
لحظه لحظه هام رو دریاب
تا به قطره قطره ها برسم....
نمیگویم؛نیامدی...چون هنوز من؛منم!
اینبار هم منم که دیر کرده ام...شرمنده ام...نیامدم...نیامدم...
می بخشی؟!
خدا را در چشمان پیرزنی دیدم؛
که با همه ی ناتوانی اش آمده بود تا یکــ بار دیگر قرآن به سر بگیرد و یکــ احیا دیگر را تجربه کند...
کنارم نشسته بود؛نگاهش که میکردم غبطه میخوردم به حالی که داشت...
میگفت سواد ندارم که دعا بخونم؛گوشم زیاد نمیشنوه...
بهش گفتم خسته میشی اینطوری تا سحر بیدار بمونی؛با قاطعیت تمام نگاهم کرد و گفت"نــــه"
غبطه خوردم به حالش؛به العفو گفتنای از ته دلش..
به تنها چیزی که از دعا میشنید"الغوث الغوث...."
چه عاشقانه با خدای خودش حرف میزد...
دلم بحال خودم سوخت که هنوز نمیتوانم به این راحتی با خدای خودم حرف بزنم؛هنوز العفو گفتن هایم بوی واقعیت نمیدهند...
خدایا
بیین بعد از عمری هنوز دست و دلم میلرزد....
غم نوشت
خدایا حواست هست؟!
صدای هق هق
گریه هایم
از گلویی بیرون می آبد
که تو از رگش به من نزدیکتری....
تسبیحی بافته ام
نه از سنگ
نه از چوب
نه از مروارید
بلور اشکــ هایم را به نخ کشیده ام تا برای آمدنت دعا کنم...
پ.ن آقا نگاهت را ازم نگیر این شبها....