حس میکنم
بدون تو سختی راه را...
آقا نور ماه را در ظلمت شبم گم کرده ام...
حس میکنم
بدون تو سختی راه را...
آقا نور ماه را در ظلمت شبم گم کرده ام...
تورا میخواهم مولاجان!
تورا میخواهم تا آرام کنی خانه ی دل خراب شده ام را
شرمنده ام که جسارت میکنم؛ارباب خوبم
من کجا و تو کجا....
اما میخواهمت...دست خودم نیست میخواهمت
بـــــــــــــــــیـــــــــــــا
آقای من!
لحظه لحظه هام رو دریاب
تا به قطره قطره ها برسم....
نمیگویم؛نیامدی...چون هنوز من؛منم!
اینبار هم منم که دیر کرده ام...شرمنده ام...نیامدم...نیامدم...
می بخشی؟!
خدا را در چشمان پیرزنی دیدم؛
که با همه ی ناتوانی اش آمده بود تا یکــ بار دیگر قرآن به سر بگیرد و یکــ احیا دیگر را تجربه کند...
کنارم نشسته بود؛نگاهش که میکردم غبطه میخوردم به حالی که داشت...
میگفت سواد ندارم که دعا بخونم؛گوشم زیاد نمیشنوه...
بهش گفتم خسته میشی اینطوری تا سحر بیدار بمونی؛با قاطعیت تمام نگاهم کرد و گفت"نــــه"
غبطه خوردم به حالش؛به العفو گفتنای از ته دلش..
به تنها چیزی که از دعا میشنید"الغوث الغوث...."
چه عاشقانه با خدای خودش حرف میزد...
دلم بحال خودم سوخت که هنوز نمیتوانم به این راحتی با خدای خودم حرف بزنم؛هنوز العفو گفتن هایم بوی واقعیت نمیدهند...
خدایا
بیین بعد از عمری هنوز دست و دلم میلرزد....
غم نوشت
خدایا حواست هست؟!
صدای هق هق
گریه هایم
از گلویی بیرون می آبد
که تو از رگش به من نزدیکتری....
تسبیحی بافته ام
نه از سنگ
نه از چوب
نه از مروارید
بلور اشکــ هایم را به نخ کشیده ام تا برای آمدنت دعا کنم...
پ.ن آقا نگاهت را ازم نگیر این شبها....
امشب تا صبح باید بنشینی و ستاره ستاره بباری و شعله شعله بسوزی...
کسی که گنجینه های آسمان در دست اوست دوباره تورا در دعا کردن رخصت داده است...
پلکــ هایت را روی هم بگذار و قطره های اشکت را سزاوار چکیدن بدان....
ببار...
بسوز...
خاکسترشو...
از امشب باید با بچه های علی بی قراری کنی...ازخانه ی علی تا ملکوت راهی نیست؛
واژه هایم سیه پوش شده اند؛بوی غم گرفته اند
میان فکر سرگردانم؛سیل اشکی راه انداخته اند...
آریـــ
گریه های غریبانه ی یتیمی ما؛غمی ست بی پایان...
امشب لیلة القدر اشکت را نذر شبهای یتیمان کن...
غم نوشت.درشب های قدر مهم تر از "بیداری کشیدن" "بیدار شدن" است...دعا کنیم که بیدارشویم
قاصدکــ کجا میری؟!
منم ببر...اگه اون بالا میری منم ببر...
قاصدکــ قدم به آسمون نمیرسه؛
قاصدکــ میگن آقا رو میشه تو آسمون دید...قاصدکــ منو ببر پیش آقا...
قول میدم بهش نگم که چشمام درد میکنه...
قاصدکــ بمیرم آقا غصه داره از آدما
آخه فکر میکنه کسی دلش نمخواد که اون بیاد...
میدونم آقا کسی مثل تو پیدا نمیشه...
قاصدکــ هیچکس آخه آقا نمیشه...
قاصدکــ منم ببر پیش آقا....
از خودم به خودم شکایت دارم...از خود سرکشم که جرعه جرعه گناه در کامم ریخت...
از نفس سرکشم که تا توانست عصیان کرد...
از تمام وجودم گلایه دارم...
خدایا این ناله ی سوزناکـ من است؛این صدای استغفار دل دردمند من است...
الهی العفو...
پ ن.آقا دلم تب کرده است؛بخوان حمدشفایی برای دلم...
آقا
خیالت همیشه هست...
اما خسته شده ام؛مــــن خــودت را میخواهم؛
نـــه خیالت را...