بــاران صــدایــ پــاکــ اجــابــتــ اســت...

انگار خدا دارد باهام حرف میزند؛دستانم را بسوی آسمانش باز کرده ام ودور خودم میچرخم

یه حس درونی بهم میگه بارون روز جمعه حتما حکمتی دارد...

باران آرام آرام زیر پــلکــ هایم ســـر میخورد؛

دخترکــ همسایه میگوید؛پــاکــ ســربــه هوا و دیوانه شده ای که زیرباران ایستاده ای و به آسمان خیره شدی؟!

افـــســوس که نمیداند؛نگاه کردن و خیره شدن به آسمان و دنبال ستاره گشتن یعنی چه...نمیداند که پــر از دلتنگی ام

نمیداند که چه دردی دارد وقتی نشانی از ستاره ات پیدا نکنی....آرام به صورت دخترکــ همسایه نگاهی کردم و گفتم...

 تــو هم دعــاکن برای آمدنش...



آقــا ســربه هــوا شــدن بــرای تــو؛ عــالـــمـــی دارد...

ستاره ی بی نشانم بــــیـــا