امروز پنج شنبه است؛

اندکــ اندکــ سپیدی آسمان جایش را به ظلمت شب می سپارد...

من تکیه بر دیوار؛نظاره گر آسمان بی کران خداوندم و به هر سو از آن که می نگرم پایانی ندارد...

فردا جمعه است و من با نگاهی منتظر و دلی امیدوار شوق فردا را بر سر دارم...

روزی که بر اساس روایاتی خورشید دل ها طلوع می کند.

خورشید دلربایی که  بسیاری از دل ها  را ربوده؛اما هنوز بازنگشته تا دست در دست این جماعت دهد و عالمی را از ظلم و ستم آزاد کند...

کاش میشد به نیم نگاهی تازه نگاهت کرد...کاش در تصویر چشمانم می نشستی و به مدادهایم از عشق میگفتی تا دوباره عاشق شوند...کاش می شد با تو از کوچه پس کوچه های خیال گذر کرد و تنها به چهره ی پاکــ تو چشم دوخت...

آه...

مهدیا...!بحق مادرت "زهــرا" بنواز در گوشم این ندا را{انــــاالــــمـــهـــدی}