شنیدم که میگن:
زمان خیلی چیزا رو از یاد آدم می بره....
امانمیدانم چراتنهایکـــ چیزازیادمن نمی رود....شــلــمــچــه
آره...شلمچه را میگویم!!!
هرچقدر زمان میگذرد بیشتر دلتنگـــ میشوم
زخم دلم بیشتر سر باز میکند...
.
.
.
.
.
.
این روزا همه سعی میکنن با خاطراتی که از شلمچه دارند؛تنها شلمچه نه!فـــکــــه؛دوکوهــه؛اروندکنار و.....
سرگرمم کنند؛
اما نمیدانند که آتیشم میزنند...
می سوزم...می شکنم...زار میزنم....اما کسی نمی پرسد چرا؟؟؟!!!
دلتنگم و بهانه گیر...
خیلی ها واسم گفتن وخیره خیره نگاهشان کردم و اشکـــ ریختم...آخر همه ی حرف هایشان همیشه این بود...
شنیدن کـــی بود؛مانند دیدن....
آه....چقدر سخت تمام میشود برایم این حرف...
دلـــم خـــاکـــ میخواهد و خـــلـــوت....
(دل)همین واژه ی کوچکــ و کوتاه گاهی به اندازه ی یکـــ دنیا برایم دلتنگی میکند....
دیدن خواب های عجیب و...
بیشتر دلتنگم میکند...
این روزها چشمانم چقدر زود خیس و بارانی میشوند...
آه....
دل نـــوشـــت:
آریــ شلمچه؛شاهنامه ی بلند شهادت است...دیوان عاشقی است...شعر های سرخ...باواژه های خون؛به وزن عشق و مثنوی بلند شهادت......آریـــ شلمچه کتاب است...خواندنی ترین کتاب حماسه...شلمچه آسمان است...سرشار از ستاره های سرخ...شلمچه بهار است...لبریز از گل های محمدی...شلمچه دریاست...مواج از موج های عاشقی.......
هرروز بهتر از گذشته