میخواهم بنویسم اما نمیدانم از کجا شروع کنم...
میخواهم به اندازه ی اشکــ های آب شده ی یکــ شمع بنویسم...
میخواهم اشکــ هایم رانذرعزیزترین فرزند فاطمه کنم؛آریـــ او"حـــســـیـــن" است!!!
میخواهم از او بگویم اما نمیدانم از کجا شروع کنم؟!
.
.
.
صبح داشت می آمد و فاطمه لحظه به لحظه بی قرارتر میشد...
دلش میخواست پدرش کنارش باشد؛کم کم دیگر دردی را حس نمی کرد؛اتاق روشن شده بود؛فرشته ها دسته به دسته می آمدند و به فاطمه تبریکــ میگفتند...
او پسری به دنیا آورده بود.صورتش مثل ماه شب چهارده می درخشید...
روز میلاد حسین؛زمین هم نفس تازه می کند هرچه عطر و نور و شور و رنگ است یکجا به آغوش میکشد...
من هم تنها دارایی ام را...اشکــ هایم را نذر باران کرده ام؛نذرحضرت باران...........
.
.
.
.
.
مـــاه بــنـــی هــاشـــم
تو پلکــ گشودی و سرگردانی آبهای جهان تمام شد...
تو پلکــ گشودی و کــربلا نفس راحتی کشید...
تو پلکـ گشودی و علقمه بی تاب شد...
تو پلکـ گشودی و افسانه ی فرات و ساقی تشنه لب به حقیقت پیوست...
تو پلکــ گشودی و دنیا برای همیشه زیر سایه امن مهربانیت ایمن شد...
.
.
.
.
.
.
گل خانه ی صحیفه ی سبز بهار
چه عشق بازی میکند؛ســــجـــاد با خـــدا در سجده هایش...
سجاده اش همیشه پر از بوی عطر یار بود...
آقــای ساجدین میلادت مبارکــ...پروانه ی دعــا میلادت مبارکــ...ماه چهارمین میلادت مبارکــ...
السلام علیکم یا انصار الله