من پی رد نگاه شهدا می گردم...


از همین دعاها و صحبت ها که بگذریم؛میرسیم سر دلتنگی دلای بی قرار جامونده از همه جا...

خدایا دلی میخوام به وسعت آسمان؛آخه آسمانی شدن بال و پر نمیخواد؛دلی میخواد به وسعت آسمان...خدایا منم از این دلا میخوام!!!




دارم کمکــ دستام میکنم که چی بنویسن!!!

بنویس شهید و بعد برو سر سطر...

بنویس همانجایی که نخل هایش بدون سر نماز میخواندند...بید های مجنونش به سمت شرجی افق در اهتزازند...

بنویس همانجایی که هر قطعه ای یه منطقه است...قدمگاه ملائکــ است...آیـــ شهدا چقدر دلتنگم...
ادامه بده...بنویس...گوش کن به حرف دلت ببین چی داره میگه؛بنویس!!!
بنویس...
شـــهـــیـــد:
میخواهم در حوالی همین خاکــریزها پیدایت کنم...تا راه را اشتباه نگرفته ام؛مسیر غروب را نشانم بده...
بیا دستانم را بگیر؛ دارد خودم را گــــم میکنم؛دارد خودم را یادم میرود...
ای شهـــیــد
کمی بال میخواهم فقط کمی تا مرا به شلمچه برساند...
بنویس...
مدت هاست چشمان دوخته شده به سقف اتاقم منتظر معجزه یا شاید خبری که جاری کند اشکــ حلقه بسته ی درون چشمم را که برساند مرا به جایی که جامانده بودنم عقده ی دلم شده است...

حالا دیگه این همه شهید را کلمه ها تشییع میکنند
اصلا این خط آخر ندارد...
بدون معطلی؛بجای نقطه؛اشکـــ هایت را بگذار و برو...