خدا را در چشمان پیرزنی دیدم؛

که با همه ی ناتوانی اش آمده بود تا یکــ بار دیگر قرآن به سر بگیرد و یکــ احیا دیگر را تجربه کند...

کنارم نشسته بود؛نگاهش که میکردم غبطه میخوردم به حالی که داشت...

میگفت سواد ندارم که دعا بخونم؛گوشم زیاد نمیشنوه...

بهش گفتم خسته میشی اینطوری تا سحر بیدار بمونی؛با قاطعیت تمام نگاهم کرد و گفت"نــــه"

غبطه خوردم به حالش؛به العفو گفتنای از ته دلش..

به تنها چیزی که از دعا میشنید"الغوث الغوث...."

چه عاشقانه با خدای خودش حرف میزد...

دلم بحال خودم سوخت که هنوز نمیتوانم به این راحتی با خدای خودم حرف بزنم؛هنوز العفو گفتن هایم بوی واقعیت نمیدهند...

خدایا

بیین بعد از عمری هنوز دست و دلم میلرزد....


غم نوشت

خدایا حواست هست؟!

صدای هق هق

گریه هایم

از گلویی بیرون می آبد

که تو از رگش به من نزدیکتری....